گ‍‍ودزیلا سواری



یک) گوشه یک کاغذ مینویسم: "تولید ماست با تخمیر لاکتیکی" که مثلا چهار روز دیگر یادم نرود. بعدش فکر میکنم چه نکته ی مسخره ای را نوشتم. معلوم است که تخمیرش لاکتیکی ست. در کدام ماست اصلا اتانول پیدا می شود که اشتباهی فکر کنم تخمیرش الکلی ست؟ بعدتر فکر میکنم "اینقدر کش نده بابا" و بعدترتر هم به خودم یادآوری میکنم "هیچ وقت خودتو حتی بابت کوچیک ترین اشتباها هم نبخشیدی". و اینطوری، از کاه کوه میسازم.

دو) مامان و بابا خوابند. تلوزیون روشن و بی صداست. تا جایی که جا داشته به سمت اتاق کجش کرده ام و در حالیکه با کامپیوتر، آزمون دو قرن پیش را تحلیل میکنم، گهگاهی خودم را کش میدهم و چند ثانیه ال کلاسیکو میبینم. حتی تعداد گلها و چندچند بودن بازی را از این فاصله نمیبینم. فقط گاهی مارسلویی، بنزمایی، ناواسی، راموسی، مسی ای، چیزی میبینم و به دلم گوار است که ال کلاسیکو را دیده ام. هرچند در حال حتی ندانم مربی رئال کیست یا این بازی اصلا چه بازی ایست و آیا همان دور بازگشت مسابقه ایست که با داداش دیدیم یا نه؟

سه) به بابا میگم: "یادتونه هر موقع از در میومدین تو، ناخوآگاه نگاهم میرفت رو پلاستیکای دستتون ببینم چه چیز خوشمزه ای خریدین؟". بابا میخندند و میگویند: "آره ولی الان من نگاه میکنم ببینم مگه به جز 7 تومن شیر چی خریدی که 10 و 800 کارت کشیدی؟" نوشابه را از پشتم می آورم جلو و برق خوشحالی را در چشم بابا میبینم. ما پدر و دختر معتاد نوشابه :) بعد بابا میگویند: "با خودم فکر کردم شاید چیپس سرکه نمکی یا کیک شکلاتی خریده ای".

چهار) چرا؟ چون روز یکشنبه بابا و آقای همسایه سوار بر موتور میرفتند به شهرداری برای پیگیری وضعیت کانال کوچه و دورِ دوربرگردان، یک ماشین میزند بهشان. موتور میفتد روی پای بابا و حالا پای بابا از انگشت ها تا بالای مچ توی گچ است. من میروم شیر و نان و نوشابه میگیرم و یواشکی در غار تنهایی ام گریه میکنم. بعد هم به این فکر میکنم که چقدر حال کلی من به حال مامان و بابا وابسته است.

پنج) روز مادر، دلم میخواست بمیرم برای دل مامانم که اولین روز مادری بود که هیچ بلوزی نیاوردند بدهم دستم تا کادو کنم برای مادرجان[ها]. اولین روز مادری بود که هیچ کس به من غر نزد "پس کی بریم خونه مادرجانا؟ تو که همش میگی درس دارم" و یکهو از خودم بدم آمد که بعضی وقت ها چقدر غر میزدم برای یک سر زدن ساده. فکر نمیکردم یک روز حسرت همان چیزهای به ظاهر ساده را بخورم.

شش) مامان گونه ی خودآزاری هستند. دقت کنید؛ "خوآزار" و نه "دگرآزار". اما وقتی شما مامان/بابا باشید و خودآزاری کنید قطع به یقین دگرآزاری هم کرده اید و آن دگرها، بچه هایتان هستند. مامان هنوز لباس مشکی را درنیاورده اند. شصت و چند روز گذشته و من در تمام این شصت و چند روز مامان را با رنگی به جز تماما مشکی ندیده ام. قرار بود دیروز لباسشان را عوض کنند و نکردند. آخرین تصمیمم این است که وقتی حمامند، همه ی لباس مشکی هایشان را یک جایی قایم کنم یا نه اصلا همه شان را قیچی کنم. بعد فکر میکنم که نه من بچه هستم و نه مامان. یعنی مامان نمیدانند من حتی برای این هم پناه میبرم به غار تنهایی ام و گریه میکنم؟ بعد به جای هر راه ساده تر و غیر "پاک کردن صورت مسئله"تری، به من پیشنهاد میدهند که برای کاهش استرس و کوفت و زهرمار، هر روز شربت گلاب بخورم.

هفت) آن هفته ای که مادرجان حالشان به هم خورد و آخر هفته برای همیشه از پیش ما رفتند و وسط هفته هم مامان زمین خوردند و بینی شان شکست و 8 تا بخیه خورد و شانه شان ضربه خورد، هفته ای بود که جمعه ی قبل از شروعش با خودم فکر کرده بودم که در هفته ی آینده هیچ دغدغه ی ذهنی ای ندارم و میتوانم با خیال راحت فقط درس بخوانم. نه خبری از مهمانی و عروسی بود و نه هیچ چیز وقت گیر دیگری. این جمعه هم دوباره با خودم هممین فکر را کرده بودم که یکشنبه بابا تصادف کردند و . . پشت دستم را داغ کردم که دیگر هیچ وقت چنین فکری نکنم :/

هشت) چه کسی میگوید حق گرفتنی ست؟ من همیشه وقتی در آماده ترین حالت برای گرفتن حقم بوده ام، در کمال ادب و احترام  حق را دودستی تقدیمم کرده اند. فلذا هیچ وقت نشده که برای گرفتن حقم با کسی دعوا کنم =|

نه) تقریبا نود درصد دوستان یا همکلاسی هایی که بیش از یکسال است مرا میشناسند، معتقدند من آدم "آب زیر کاهی" هستم :/ همیشه از اتلاق این صفت به خودم متحیر بوده ام و فقط یک نفر تا حالا توضیح بیشتری ارائه داده: "یعنی چهره ت خیلی مظلومه و در نگاه اول آدم فکر میکنه که تو یه آدم خیلی کم حرف و بی زبونی ولی اونقدرام که مینُمایی مظلوم نیستی و وقتی آدم یه کم باهات آشنا میشه میفهمه خیلی هم فکرای شرارت باری تو کله ته که فقط وجدانت باعث میشه عملیشون نکنی" =| ما هیچ، ما آب زیر کاه دی: نکته ی عجیب و بامزه اش آنجایی بود که وقتی استاد ریاضی داشت درمورد ما چهار نفر اظهارنظر میکرد که کداممان شر کلاس بوده ایم و کدام کم حرف کلاس، باز هم به همین صفت اشاره کرد و در ادامه افزود "البته آب زیرکاه به معنای مثبتش و نه منفی" معنای مثبتش چیست واقعا؟ :)

ده) رفتم دیدم رئال دو گل خورده آن هم در سانتیاگوبرنابئو. به نشانه ی اعتراض تلوزیون را خاموش کردم و به این فکر کردم که اسم یکی از بچه های رویایی ام را بگذارم "سانتیاگو برنابئو" :)

یازده) با عملکرد این هفته ام یک تنه آزمون بعد را زده ام توی دیوار و 97 هم نشد، مگر 98.


* عنوان، آهنگی از تارا تیبا.




صبح به استاد پیام دادم که کلاس ساعت پنج‌ و نیم را یادش نرود. همزمان در تلگرام به غرغرهای دوستم که از کم بودنمان گفته بود جواب دادم. میگفت «ضایع نیست چارتاییم فقط؟» و من گفتم «ضایع که نیست فقط خیلی خصوصی و گرونه دیگه». گوشی را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم و با خودم فکر کردم اگر باز هم افاقه نکردی چه؟ با این همه هزینه؟ برگشتم به غار تنهایی‌*ام و دوباره درس‌خواندن را از سر گرفتم؛ تخمیرِ الکلی و لاکتیک‌اسید.

عصر ساعت پنج در حالیکه خواب‌آلوده بودم، فصل ۳ شیمی۲ را نصفه رها کردم و آماده شدم. در راه فکر کردم اگر استاد پیامم را ندیده باشد و کلاس را یادش رفته باشد به بچه‌ها چه بگویم؟ و به خودم نهیب زدم که همیشه خالی‌ترین و منفی‌ترین نیمه‌ی لیوان را می‌بینم و سعی کردم استرس بیخودی مواجه شدن با آقای عین را هم مهار کنم. از جلوی مغازه‌های کادویی رد شدم و چشمم به انبوه خرس‌های عروسکی افتاد. با خودم فکر کردم اگر یک روز یاری داشته باشم و بخواهم با او ولنتاین را گرامی بدارم، ترجیح میدهم برایش کتاب بخرم و این‌گونه ولنتاین را شخصی‌سازی کنم :)

زهرا و دریا زودتر از من رسیده بودند و آن یکی زهرا یک ربع دیر کرد. زهرا میگفت استاد شبیه آقای عین است. نمیدانم چطور میتوانست صورت سبزه و کشیده‌ و صاف استاد را با صورت سفید و گرد و ریش‌دار(:/) آقای عین مقایسه کند. 

استاد اول فامیل‌هایمان را پرسید و بعد هم میانگین ترازمان را. به تراز من گفت «عالی» و من در دلم گفتم «زرشک». هنوز زهرای دوم نرسیده بود که شروع کرد: «مجانب قائم». 

تمام مدت کلاس، تک‌تکِ سلول‌هایم بلند و جاندار جیغ می‌کشیدند: «من از ریاضی متنفررررم» و من سعی می‌کردم نگذارم این صداهای ناامید کننده به بیرون درز کنند. استاد در هر سوالی که مطرح میکرد به من خیره می‌شد و منتظر بود جواب بدهم. من؟ بگذارید همینجا شرح بدهم که من اصولا زیاد حرف نمی‌زنم و این مسئله حتی سر کلاس هم صدق می‌کند. من حتی اگر به جواب درستی برسم و مطمئن هم باشم که درست است، ترجیح میدهم ساکت بمانم و هیچ حرفی نزنم. استاد هم از من -که بین بقیه‌ی بچه‌ها تراز بالاتری داشتم-  انتظار زیادی داشت. حالا در کنار این خصلت شخصیتی این را هم در نظر بگیرید که منِ گریزان از کلاس و به طور کلی هر جمعی(:/) چقدر و چقدر در این درس ضعیفم و چقدر فشار روانی متحمل شده‌ام که آخرش راضی به کلاس رفتن شده‌ام. خب استادِ حسابی اگر بلد بودم که این همه هزینه و زمان صرف نمی‌کردم =|

کلاس تمام شد و در جواب سوال «کلاس چجوری بود؟»ِ بابا، به افق‌های دور خیره شدم و گفتم: «باید مثل خر تست بزنم تازه شاید این ریاضی لعنتی درست شه». مامان و بابا بلندبلند خندیدند و من فقط به ریاضی فکر کردم؛ ریاضیِ پرچالشِ دوست‌نداشتنی.

رسیدم خانه. جزوه و کتاب تست ریاضی‌ام را گذاشتم جلویم و خواندم. یک ساعت و اندی بی وقفه خواندم. آنقدرها هم بد نبود. کم‌کم حس کردم یخم باز شد. دیگر خبری از فریادهای بلندِ اعلام تنفر نبود. نهایتا گهگاهی صداهای خفه‌ای به گوش می‌رسید. لبخند زدم و با خودم گفتم: «آن روز که تسلیم شوی، روز مرگ توست».

 

 

+ قابل تعمیم به زیر و بم زندگی :)

++ بشنویم :)

 

* غار تنهایی اسم پناهگاه امن من است. یک زیرزمینِ شبه سوییتِ دراز و باریکِ دوست‌داشتنی که آنجا درس می‌خوانم :) خودش یک پست جدا می‌طلبد :)

 



برف میبارید و من به انجیرای روی درخت نگاه میکردم و فکر میکردم ته قصه‌ی اسمارتیز چی قراره باشه؟




+ پایانِ باز نباشه فقط :| 

++ بشنوید این معرکه‌ی علیرضا قربانی رو  [کلیک]

+++ برخلاف این مدت، کلی حرف دارم که بنویسم و وقتی ندارم. دارم البته، منتها نه اونقدر که با فراغ خاطر یه پست عریض و طویل بنویسم. فلذا شما هزار بار این آهنگ بالا رو گوش کنید. من خودشم، خودِ خود این آهنگ :)


ولی به نظر من از قشنگترین جلوه‌های پاییز، موقع طلوع و غروب خورشیده. ابرهای معمولا کوچولو و منقطع ولی زیاد، نور خورشید میتابه بهشون، نارنجی و زرد و قرمز میشن؛ رو پس زمینه‌ی آبیِ آسمونی. من می‌میرم برای اون لحظه‌. دلم میخواد ساعت‌ها چشم بدوزم به آسمونی که این شکلی باشه و فقط نگاهش کنم؛ یک دلِ سیر.

صبح‌ها که میرفتم مدرسه اگه آسمون اون شکلی میبود، انرژیم هزار برابر میشد. حتی روزایی که تمرین عملی رانندگی داشتم، بعضی‌وقتا که به غروب میخوردیم، اگه آسمون اون شکلی میبود هزار برابر بهتر رانندگی میکردم و از رانندگی لذت میبردم؛ از عجایب روزگار :)

من میگم همینکه خدا برای آسمون، رنگ آبی رو در نظر گرفته یعنی خیلی هوای دل آدم‌ها رو داره. یعنی هر وقت خسته بودی و حالت بد بود و ناامید شده‌بودی، یه نگاه به این حجم بزرگ آبی بنداز و مطمئن باش منم هستم همین دور و بر. 


+ میخوام از تایم فضای مجازی هنوز هم بیشتر بکاهم و به تایم مطالعه غیر درسی‌م بیفزایم. میشه کتاب‌های حال‌خوب‌کنی معرفی کنید که ترجیحا داستان عاشقانه نداشته باشن و پر از زندگی و امید باشن؟ البته کتاب‌های معمایی و علمی-تخیلی هم خوبه :))) کلا کتابی که بتونم باهاش چند دقیقه از متن زندگی خودم جدا شم و با شخصیت‌هاش زندگی کنم. یه همچین چیزی خلاصه دی : منتظر پیشنهادای خفنتون هستم =)


* در آغوش حق :)


الان دقیقا یک هفته‌ست که دارم تو خوابگاه زندگی میکنم. جالبه که دقیقا هفته‌ی پیش همین موقع بود که با مامان و بابام خداحافظی کردم و تا جایی که ماشینمون تو نقطه دیدم بود، نگاهشون کردم و اشک ریختم. بعدش رفتم حموم و باقی گریه‌هامو مثل همیشه زیر دوش آب سرد کردم. اون روز به ناهار نرسیدم و پنج دقیقه هم دیرتر از استاد ادبیاتِ گوگولی‌مون به کلاس رسیدم.

یک هفته گذشته و الان دارم فکر میکنم که چیز خاصی نیست. فکر میکردم زندگی خوابگاهی چیزایی به من اضافه میکنه. تا حالا که نکرده. البته که من اگه هر ساعت هم بابت هم‌اتاقی‌هام خدارو شکر کنم کمه. همه‌شون بی‌حاشیه و آرومن. تو همین واحدی که ما هستیم دوتا اتاق هستن که بین ترمک‌ها و ترم بالایی‌ها دعواهای شدیدی اتفاق افتاده. 

دانشگاهم خوبه. اساتید با سواد و سختگیرن. بعضیاشون خیلی سختگیرن. جو همکلاسی‌ها هم همسو با من نیست غالبا. من فعلا هیچ دوست صمیمی‌ای ندارم. با همه دوستم و با هیچ‌کس دوست نیستم. همین فرمون رو میگیرم و میرم جلو. دلم نمیخواد همین اول کاری به راحتی اعتماد کنم ‌و همه چیزمو به همه بگم‌. هرچند که تنهایی اذیت‌کننده‌ست ولی فعلا به نظرم بهترین کاره.

شاید باورتون نشه ولی من هنوزم از شش ضلعی دانشکده‌مون خارج نشدم دی: فقط برای کلاس تربیت بدنی باید میرفتیم دانشکده پرستاری. یک بار اونجا از شش ضلعی خارج شدم و یک بارم به خاطر کار بانکی که داشتم، حدودا یک و نیم ساعت پیاده‌روی کردم تا به بانک رسیدم.

هرموقع خواستیم با همکلاسی‌ها بریم بیرون، یکی یه بهونه می‌آورد. امروز ولی قرار شد بریم بیرون‌. میخواستیم بریم همین خیابون شریعتی که نزدیکمونه و یه کافه بریم و برگردیم. یه جمع ۵-۶ نفری بودیم ولی یهو شدیم ۲۰ نفر :) همه‌ی همکلاسیها، دختر و پسر. خب من دلم نخواست برم. به نظرم منطقی نیست که با کسایی که حتی شناخت اولیه‌ای ازشون ندارم برم بیرون‌. نمیدونم شاید زیادی محتاطانه باشه و شاید هم نه. به هرحال من تصمیم گرفتم که نرم. مخصوصا که حس‌ها و سیگنال‌های خوبی از بعضی بچه‌ها دریافت نمیکردم |=

خلاصه که عوض بیرون رفتن نشستم تو اتاقم و دارم اینجا مینویسم. البته که تا یه ساعت دیگه باید برم برای ناهار و بعد از اون تا ساعت ۴ کلاس دارم. بعدش اگه هم‌اتاقیم که ورودی گفتاردرمانیه پایه باشه، میریم باغ کتاب. امیدوارم که پایه باشه چون به وضوح دارم احساس پوسیدگی میکنم بس تو خوابگاه موندم.

گاهی وقت‌ها هم دلم میخواد برگردم خونه. یعنی کلا برگردم خونه و دیگه نیام اینجا. تحمل این همه آدم رو ندارم. حس میکنم حریم شخصی اینجا بی‌معناست. حتی برای خوردن یه نسکافه هم معذبم‌. از طرفی تنها هم هستم‌. نمیتونم خوب توضیح بدم ولی هم دیدنِ زیاد آدم‌های غریبه عصبیم میکنه و هم نداشتن یه همدل و همراه‌. امیدوارم زودتر عادی بشه.

 

+ من تا قبل از این فکر میکردم «بچه‌های کار» به اونایی اتلاق میشه که مثلا سر چهارراه گل میفروشن. خب الان میدونم جز اونا، یه دسته‌ی دیگه هم از بچه‌های کار داریم. مثلا خود من الان یه بچه‌ی کار محسوب میشم :) اون‌جایی که میگن: بچه های بینایی این طرف واستن و بچه‌های کار اون‌طرف دی:

++ میدونید چیه؟ اینجا اگه خوشمزه‌ترین غذای دنیا رو هم بخوری، اگه ظهرای جمعه‌ش چای‌نبات با هل و زعفرون هم بخوری، باز به پای نون وپنیر و سبزی و چایِ جوشیده‌ی خونه پدری هم نمیرسه. اونجا چیزایی هست به اسم «صفا» و «راحتی» که اینجا نیست. اگه هم باشه، کمه.


اونقدر وقایع زیاده که باید به جای تایپ کردنشون، وویس بگیرم :)

روز یکشنبه رسیدیم تهران. تهران؟ خب آره. اون پست قبلی رو اگه دیده باشین، میدونین برداشت اولیه من از تهران چه حس تنفرآمیزیه. تهران شلوغه. پر از ترافیک و ماشین و دود و خفگیه. تهران، تهرانه. برای ماهایی که گشتن کل شهرمون با ماشین، نیم ساعتم طول نمیکشه، تحمل این حد از دوری و رفت‌وآمدهای بسیار، سخته. 

از اینا گذشته، دانشگاه سر ثبت‌نام خیلی اذیتمون کرد. میگم اذیت و شما یه واژه میخونید فقط. پروسه ثبت‌نام من  در مجموع ۱۴-۱۵ ساعت طول کشید. تو تمام این مدت در حال دویدن بین ساختمونا بودم. صف‌های شلوغ و بلند و هوای خیلی خیلی گرم و استرس که «نکنه مدارکم ناقص باشه»، خیلی اذیت‌کننده بود.

این وسط یه فرمی بود که مربوط به خوابگاه و وام دانشجویی بود. این فرمه باید محضری میشد. من یه بار کاراشو تو شهر خودم انجام دادم. تو ثبت‌نام اینترنتی بهش گیر دادن و نقص مدرک خوردم. دوباره تو تهران -با اون همه شلوغی و دنگ و فنگ- مجبور شدم برم محضر. محضرم خیلی اذیت کرد. مدارکی میخواست که تو فرم اصلیه ذکر نشده بود که باید همراهمون باشه. دوباره یه مسیر نیم ساعته رو رفتیم و برگشتیم. روز اول ثبت‌نام دانشگاه ساعت یازده تازه رسیدیم دانشکده. و اونقدر شلوغ بود که اصلا نوبتم نشد. روز دوم کارای ثبت‌نامم در عرض یه ربع انجام شد ولی کارهای خوابگاه تا ساعت ۴ طول کشید. خوبی خوابگاه اینه که تو دانشکده‌ست و رفت‌وآمدی نداره؛ ولی اتاقها ۸ نفره‌ن و واقعا جا برای هیچی نیست. منم خیلی گرمایی‌ام ولی هم‌اتاقی‌ها حتی با باز کردن پنجره هم سرما میخورن :| اما خداروشکر بچه‌های خوبین و مشکلی از این نظر پیش نیومده تا حالا. 

مامان و بابام تا همین دیروز تهران بودن. الان تقریبا ۳۰ ساعته که ندیدمشون و دلتنگ‌ترینم. از دیروز اصلا از این فضای شش ضلعی دانشکده هم خارج نشدم. دیروز که هیچکی پایه نبود بریم یه دوری بزنیم. امروزم از هشت تا پنج کلاس داشتم و وقتی اومدم مثل جنازه افتادم فقط. فردا هم که برای تربیت بدنی مجبورم از دانشکده خارج شم دی:

خلاصه که این یه هفته جزو شلوغ‌ترین هفته‌های زندگیم بود. اونقدر شلوغ که تولد خواهرمو کلا فراموش کرده بودم. از همین الانم اینطور که بوش میاد، روزای سختی رو در پیش دارم. استادا خیلی سختگیر به نظر میان و خب. :|


و آره. الان باید از خسرو و حسین و بابابرقی و ممدآقا و الفی که اسم کوچیکشو نمیدونم و دیگران حرف میزدم. باید میومدم و ماجراهای زیادی رو اینجا تعریف میکردم؛ ولی اونقدر استرس بر من غلبه کرده که حتی نمیتونم بیشتر از یه خط تایپ کنم. یه خط تایپ میکنم و سایت سنجش رو رفرش میکنم. میرم آب میخورم و برمیگردم سایت سنجشو رفرش میکنم. وسطش به خودم نهیب میزنم که چته دختر؟ همه چی مگه مثل روز واسه ت روشن نیست؟ ندا میاد که کاش فقط خودت بودی. کاش اصلا قرار نبود رتبه تو به هیچ کی جز خودت نشون بدی. کاش همونقدری که تو جریانات این دو هفته اخیر، نظرت و کلا وجودت برای هیچ کس مهم نبود، تو این یه هفته پیش رو هم نمیبود. غمناک نیست؟ یهو مهم بشی واسه همه کسایی که میشناسنت اونم نه به خاطر خودت، به خاطر یه عددی که فکرش آزارت میده.


+ از همین تریبون اعلام میکنم که در سه چهار روز اخیر عمیقا از اینکه پارسال نرفتم تربیت معلم پشیمونم. هرچی نداشت، حقوق که داشت :|


دارم کم کم به شناخت بیشتری از اینجا و این چیزی که الان هستم میرسم. مثلا اینکه فاصله پارادایس تا اینجا به اندازه خوردن یه ذرت مکزیکیه. یا اینکه حموم اولی از دومی بهتره چون آبش بهتر تنطیم میشه و آینه شم زنگار نداره. من الان میدونم از دستشویی های اینجا، فقط آخریه شیر اهرمی داره ولی فشار آبش فاجعه ست. میدونم که سوپر کوچه کناری همه جنساش خارجی و گرونه ولی کوچه این وریه هم جنسش جوره و هم دانشجوپسندتره. چیزهایی از این قبیل زیادن و حالا دارم کم کم به این نتیجه میرسم که آدمیزاد میتونه به هرجایی عادت کنه.

الان توی اون مرحله ای هستم که شرایط جدیدم رو پذیرفتم، بهش عادت کردم، باهاش انس گرفتم و این باعث میشه جرئت تغییر و پیشرفت داشته باشم. حالا میتونم به چیزای جدیدتر فکر کنم و برنامه های قابل اجراتری براشون بچینم. خوب این خیلی خوشحال کننده ست :)))

دوری هم اگرچه کمتر ولی همچنان به شدت آزاردهنده ست. بعضی وقت ها تنها چیزی که میتونه خوشحالت کنه، دیدن مامان و باباته. گاهی وقتها از شدت دلتنگی دیوونه میشم و نمیتونم هیچ کاری بکنم. این وقتها، هوای خفه و همیشه گرم خوابگاه مزید بر علت مبشه و واقها دپرس ترین آدم دنیا میشم. البته انگاری کم کم دارم راه درمان این یکی رو هم پیدا میکنم که اونم چیزی نیست جز پشت بوم خوابگاه. اگرچه که پشت بوم اغلب اوقات محلی برای صحبت کردن بچه هاست با عشق هاشون (دی: ) و اگرچه توی آسمون تهران نمیشه هیچ ستاره ای برای خودت پیدا کنی ولی خب ماه رو  که میشه دید. ساختمونهای بلند و دور رو میشه دید. میشه هوایی تازه تر از هوای توی خوابگاه رو تنفس کرد. میشه راه رفت و کمی تنها موند. اصلا پشت بوم میتونه یکی از 3 نقطه ی برتر خوابگاه نام بگیره فعلا دی:

 

 

+ نوشتن سخت شده بود. الانم دلم میخوادر خیلی چیزا تعریف کنم ولی نمیتونم :|

++ شما هم بگید، بپرسید و کلا بیاین گپ بزنیم؛ هوم؟ :)

+++ یه چیزایی هم هست که دلم میخواد بگم ولی حقیقتا اینکه اینجا خیلی ها من رو کاملا با اسم و فامیلم میشناسن، منصرفم میکنه :| این من رو میترسونه چون احساس میکنم مرگ وبلاگ ها و رهاشدگیشون از یه همچین جاهایی شروع میشه.

++++ اولین ارائه دانشگاهم رو هم دادم و مال درسی نبود جز روانشناسی دی:

 

پی نوشت: الان که پست رو خوندم دیدم که خیلی یه جوریه دی: انگاری یه نفر سر و تهشو زده دی:


شنبه سمینار کاردرمانی بود و رفتیم. برف میومد و شلوغ بود. ترافیک بود و موقع برگشت نه اسنپ گیر میومد و نه سرویسای دانشگاه میتونستن از ترافیک رد بشن و به ما برسن. یک شنبه یکی از کلاسهامونو - که جبرانی بود البته- به خاطر امتحان میانترم دوشنبه کنسل کردیم. اون یکی کلاس هم استادش کنسل کرد؛ احتمالا به خاطر حجم شلوغی‌های این روزا و به خاطر پسرا که خوابگاهشون دوره و نزدیک به محل اعتراضات. امتحان دوشنبه کنسل شد. کلاسهای دوشنبه هم با پیگیری خود بچه ها کنسل شد. بچه هایی که از چهارشنبه هفته قبل رفته بودن خونه نمیتونستن برگردن. من همش در حال لعن و نفرین بودم که اگه قرار یود اینجوری شه، کاش منم رفته بودم خونه. تا اینکه خبر اومد دانشگاه همه کلاسای بعد از ظهر رو تا آخر هفته تعطیل کرده. نماینده جانِ جانان کلاسای صبح رو کنسل کرد و نتیجه؟ ساعت ۱۲ بود که اینا قطعی شد و من برای ساعت ۴ به سمت خونه بلیط گرفتم. نتیجه‌تر؟ الان ساعت ۳ صبحه و من موندم توی راه‌آهن مشهد در حالیکه اتوبوس‌ها به سمت شهر خودم حداقل ۳ ساعت دیگه حرکت میکنن. نمازخونه راه‌آهن بسته‌ست و تا موقع اذان باز نمیشه. با خواهرم پیامکی در ارتباط بودیم و الان شوهر خواهرِ بیچاره‌مو فرستاده بیاد دنبالم و من نتونستم قانعش کنم که همینجا میمونم. آخه خونه‌شون قشنگ اون سر شهره و همین رفت و آمده کلی زمان میبره. اگه میتونستم قانعش کنم الان دوتا گزینه داشتم. یکیش این بود که حداقل ۲ ساعت بشینم اینجا و کتاب بخونم و به مسائل لاینحل زندگیم فکر کنم یا اینکه برم حرم. به هرحال که الان گزینه‌ای روی میز نیست و فقط دلم میخواد برم اون هم‌کوپه‌ای پرحرفِ دیابت‌دارِ در شرفِ طلاقِ بی‌مزه‌مو پیدا کنم و یه دل سیر کتکش بزنم؛ بس که حرف زد :| 

درعین حال این انصاف نیست که یه راه‌آهن به این بزرگی، توش یه فنجون قهوه‌ای چیزی پیدا نشه :/

در عین‌حال‌تر هم اینکه دلم لک زده واسه خونه، کنار بخاری، زیر پتوی زخیم، بغل مامان و بابا و. اوف :) 


 

هشدار: پست حاوی مقادیر خطرناکی از هذیان میباشد. فلذا علیکم بالفرار

 

 

 

چاوشی تو گوشمه. بعد از مدتها نمیدونم چی شد که یهو باهاش دوست شدم. دارم فکر میکنم چطور کلمات رو نظم بدم که این دفعه پاک نکنمشون. ایده ای ندارم. خوشحالم که کیبورد جلومه و حروف. خوشحالم ولی خوشحالی به تنهایی فایده نداره. باید توان کنار هم چیدن داشته باشم. فعلا ندارم. سخته چیزی رو بخوای و نتونی. هوم؟ نکنه اونی که گفته "خواستن توانستنه" فقط خواسته ناامیدمون نکنه؟ احتمالا. چونکه خواستن و نتونستن حالت دردناکیه. توی نوشتن گیر میکنم. کلمات و جملات پشت سرهم نمیان. مجبورم توقف کنم و بهشون فکر کنم. این یعنی الان وقتی نیست که بتونم چیز درخوری بنویسم.

باید از اژدر، جعبه جادو، مشوش، لعنتی جذاب،، فهمیدگی، شاعر مخفی، خفگی، سبزه، شپش و خیلی چیزهای دیگه براتون بگم. فعلا کلمات کلیدیشون رو داشته باشید تا بعد. البته تجربه ثابت کرده که من هیچ وقت اون چیزایی که کلمه کلیدیشو تو پستام گفتم، تعریف نکردم. خب حقیقتا برای کسی هم مهم نیست. نهایتا منم که بار کلمات رو روی دوشم تحمل میکنم و حتی وبلاگم نمیتونه این بار رو از روی دوشم برداره. برای خودمم مهم نیست.

آره. پریشونم. دوش آب سردم درستش نکرده. شاید باید پناه ببرم به گزینه آخر؛ گزینه همیشگی. دارم یکی یکی امتحان میکنم تا ببینم دستِ آخر کدوم یکی از راه هایی که بلدم جواب میده. فعلا هیچ کدوم نه تنها جواب نداده بلکه خراب ترشم کرده. نمیدونم شاید ادامه ندم بهتر باشه. شاید خوابیدن و سپردن بقیه ماجرا به 6 صبح فردا و فنجون قهوه بهتر باشه. البته بذارین یه چیزی رو اینجا تعریف کنم و اونم اینه که تو خوابگاه صبح زود بیدار شدن عملا معنای خاصی نداره. دلیلشم اینه که همه خوابن و تو باید یه جوری رفتار کنی که اونا بیدار نشن. در نتیجه نور کافی نداریم، سر و صدا هم نباید تولید کنیم. نتیجتا ترجیح میدیم که همرنگ با بقیه باشیم و تا جایی که به کلاسامون لطمه خاصی نمیزنه، بخوابیم :| خب من الان دقیقا همونیم که چاوشی میخونه: "مریض حالیم خوش نیست. نه خواب راحتی دارم. نه مایلم به بیداری" !

 

 

+ کاش میبودی تا برات حرف بزنم. شایدم برات مینوشتم. نمیدونم. وقتایی که میخوام، نیستی. من نبودنت رو با موزیک های درخور، کافئین جات، قدم زدن و خوابیدن پر میکنم. میترسم وقتی که نمیخوام، باشی. البته این جمله ی ناجوانمردانه ای بود. قبول دارم. قول میدم اگه باشی، هیچ وقت نشه که نخوامت. برام جالبه بدونم کجایی. بدونم به چی فکر میکنی و قراره چطور خطوط موازیمون به هم برسه. هوم؟ یادت باشه که لازمت داشتم و نبودی. یعنی ممکنه تو هم به من نیاز داشته باشی؛ درست توی همین لحظه؟ هیچ بعید نیست. کاش به اذن خدا، صدام میرسید بهت؛ از دور، همراه باد و برگ های پاییز. ناشناس و نوازش انگیز.

++ کسی هست که بتونه ادعا کنه وبلاگ من براش جزو اولین ستاره هاییه که خاموششون میکنه؟ خصوصی برام بگید لطفا.


الان اگرچه در دیدگاه عموم یک‌شنبه‌ست ولی برای من حکم عصر چهارشنبه رو داره؛ از اون جهت که خونه‌ام. پنج‌شنبه که رسیدم، سالگرد مادرجان بود. بعدِ اون، لش کردم تو خونه. می‌شینیم رو مبلای نارنجی، با مامان و بابا چای و شکلات میخوریم و با خودم فکر میکنم هفته پیش، بودن تو این شرایط مکانی آرزوم بود. دقیقا یک هفته و یک روز پیش که از قضا شب یلدا بود، یه ساعتی رو پشت بوم عکسای مامان و بابامو نگاه کردم و قدم زدم و گریه کردم و از آلودگی و گریه نفسم تنگ شده بود و به خس‌خس افتاده بودم.

هفته آخر کلاسهامون اونقدری فشرده و سخت بود که حس میکنم سالها باید بابتش استراحت کنم. سه شنبه امتحان سنگین روانشناسی داشتم و چهارشنبه هم امتحان تئوری تربیت۱ و ارائه آناتومی. حقیقتا هنوز نمی‌فهمم چه فعل و انفعالاتی تو ذهنم رخ داد که ارائه آناتومی قبول کردم. به هرحال، ترم یک رو با چهار ارائه بستم و از خدا خواستم که اگه دوباره قصد داشتم چنین عنان از کف بدم، خودش نازل شه و ببلعتم. هرچند که باعث شد اعتماد به نفسم تو ارائه دادن افزایش پیدا کنه. فکر کنید همین آخرین ارائه رو با کمترین حد تسلط پیش بردم و استاد تهش در وصف گفته‌های من گفت «یه ارائه استاندارد و خوب» :|. این یعنی من هرچی هم گند بزنم تو ارائه‌هام، بازم راضی‌کننده‌ست دی: 

ولی همین چهار روزی که خونه بودم اونقدر تند و سریع گذشته که حس میکنم یه پلک بزنم یهو هفته دیگه شده و باید برگردم. دیگه از امروز باید یه برنامه‌ریزی درست و حسابی بکنم که هم به کارها و دید و بازدیدهام برسم و هم درسها. البته که یه خبرایی داره میرسه که دانشگاه قصد داره به خاطر تعطیلی‌های زیاد این ترم، امتحانات رو یه هفته عقب بندازه. البته‌تر که این تغییری برای من ایجاد نمیکنه و من به هرحال باید هجدهم دی تهران باشم. 

آره خلاصه. به نظرم یکی از مزایای این دور بودن از خانواده، اینه که آدم بیشتر قدرشونو میدونه. صدای خنده‌هاشون بیشتر خوشحالش میکنه‌. کمک کردن بهشون حالشو خیلی جا میاره. اصلا چی قشنگتر از دیدن خنده‌های مامان و بابات و شنیدن صداشون؟ :)

 

+ خودت باش دختر رو خوندین؟ من یه فصلشو خوندم و دلم میخواست از پنجره قطار پرتش کنم تو بیابون :| اصلا خوشم نیومد. شما نظرتون چی بود؟

++ بازم قرمه سبزی مامان پر تو رگامه دی:

 


حساب کردم و دیدم که بیشتر از هفت ماه از 20 سالگی رو پر کردم. کمتر از دوماه تا شروع 99 مونده و کمتر از 5 ماه تا شروع سومین دهه زندگی. خب به نظرم همین سه جمله کافیه تا آدم خودشو بچلونه و حسابی حواسشو جمع کنه. منم الان دارم خودمو جمع و جور میکنم. دارم سعی میکنم یه برنامه جامع و چک لیست بسازم از چیزایی که حتما باید تا قبل دهه سوم کسب کنم، انجام بدم، کنار بذارم، تجربه کنم، بخونم، ببینم، بشنوم و . . این خیلی هیجان انگیزه. گاهی فکر میکنم که عجب سن باحالیه. بهترین موقع ممکنه برای همه چی. شاید دستم تو خیلی چیزا بسته باشه ولی تو خیلی چیزای دیگه بازه. حقیقتا، عاشق الانم. 20 سالگی رو تا الان که گذشته دوست داشتم؛ خیلی بیشتر از 18 و حتی 19 سالگی.

دارم سعی میکنم. البته که کافی نیست. کافی نیستم. احساس کافی نبودن، احساس آزاردهنده ایه. قابل کتمان نیست ولی قابل رفعه. من دارم برنامه هام رو بر این مبنا میچینم که خیلی زود کافی باشم. خب قاعدتا کافی بودن چیزیه که میتونه از زمانی تا زمان دیگه و از مکانی تا مکان دیگه تغییر کنه ولی میشه براش یه چارچوب کلی در نظر گرفت و بهش رسید.

دلم میخواد بیشتر از هرموقع دیگه ای برای این روزام کلید واژه تعیین کنم و بهشون پایبند باشم. دلم میخواد که کمی پامو فراتر بذارم از حد خودم. میدونم که این موثره ولی در عین حال من رو میترسونه. یه قدم هایی در راستای فراتر از حد خودم بودن، برداشتم که البته ناموفق بودن. اینکه هنوز ادامه ندادمش یه دلیلش اینه که نمیدونم چطوری باید ادامه ش بدم، یه دلیل دیگه ش اینه که کمی ترس و خجالت دارم (:|) و دلیل بعدیش هم اینه که باید یه کم تحقیق کنم در موردش. به هر حال، اینم یه بخشی ار فرایند کافی بودن و پروژه آمادگی برای دهه سومه. (*)

خیلی دردناکه ولی وقتی به موانع رسیدن به چیزایی که دوست دارم فکر میکنم، به چیزای دردناکی میرسم. البته هم دردناکن و هم شرم آور. شاید باورتون نشه اگه بگم مهمترین موانع من برای جاری و پویا بودنم، خواب و فضای مجازی هستن :| دارم فکر میکنم چی میشه که یه آدم با این همه دبدبه و کبکبه اسیر یه همچین چیزای مزخرفی میشه. به طور کلی هم هیچ ایده خاصی برای کنترل کردنشون ندارم. یعنی راه های متفاوتی رو تا الان امتحان کردم که هیچ کدوم به قدر کافی موثر نبودن. نمیدونم. شاید به اندازه کافی مطمئن و مُصر نیستم. کافی نیستم.

 

* اینم قضیه جالبی داشت. از دانشکده کوبیدیم و با اتوبوس صورتیای همت- شریعتی رفتیم دانشگاه. شکر خدا مثل دفعه قبل گم نشدم و کلی سر منصوره منت گذاشتم که دیدی سالم رسوندمت به مقصد؟ کلی فکر کردیم که الان تا بریم تو، حلوا حلوامون میکنن و میذارن رو سرشون و میگن به به بچه های توانبخشی، چرا زودتر نیومدین؟ به قول منصوره از 7 طبقه کتابخونه مرکزی، طبقه هشتمش رو پیدا کردیم. کلی گیج بازی درآوردیم. با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم و تو اون لحظات تمام کارکنان کتابخونه از اون نقطه رد شدن و بهمون خندیدن. خانوم ب رو پیدا کردیم و در نهایت کوبید تو صورتمون که "اولویتمون با تهرانیاست متاسفانه". آخه لعنتی ما خیلی پیگیریم که از توانبخشی پاشدیم اومدیم اینجا. آخه لعنتی بعد آخرین امتحانمون میتونستیم به جای این کارا بریم یه ذرت بزنیم حداقلش. آخه لعنتی امون میدادی. حداقل محض دلخوشی اسممونو مینوشتی یه جایی. هیچی دیگه. منصوره دستمو گرفت نذاشت کلتمو دربیارم و یه تیر تو زانوش خالی کنم. ولی خب. عوضش با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم. عیب نداره :|

 

** نزدیک به یه هفته ست که امتحانا تموم شدن. امتحانای استاد شین سخت بودن. اینکه میگم سخت بودن یعن اینکه تو سوالاش سناریو آورده بود. یعنی اینکه گفته بود مراجع میاد اون شکلی و این شکلی و حالا تو چیکار میکنی باهاش؟ دو تا درس با استاد شین داشتیم. جفتشو انداختیم تو یه روز. شنبه بود. گمونم میشد 28 دی. روز قبلش که 27 بوده باشه، یه اتفاق وحشتناک افتاد. وحشتناک که میگم یعنی اینکه به جز بتول که رفت بیمارستان و هانیه که خونه بود، بقیه شیش نفرمون میترسیدیم رو تختامون بخوابیم. تشکا رو پهن کردیم وسط اتاق و خوابیدیم. تا چند روز گریه میکردیم و نمیتونستیم بغضامونو کنترل کنیم از شدت غم و شوکه شدنمون. مسئولای خوابگاه هر 3-4 ساعت یه بار میومدن بهمون سر میزدن که مبادا حالمون بد باشه. یادمه قبل اون دوتا امتحان استاد شین اومدم تو اتاق و نیم ساعتی زار زار گریه کردم. حمیده و زهرا بغلم کردن. رفتم سر امتحان. اونقدر احساس خراب کردن میکردم که فکر میکردم میفتم یا نهایتا با 10-12 پاس میشم. نمره هاش اومده. در کمال تعجب یکی رو 18.5 و اون یکی رو 19.5 شدم. در حالیکه اکثر بچه ها نمره هاشون تو رنج 13 تا 17 بوده. خوشحالم؟ آره. این یعنی یه روزنه امید که "از پسش برمیام. تو تلخ  ترین حال.". حالا حس میکنم معدلم این ترم خوب میشه. هرچند که هنوز سه تا از نمره هامون نیومده. نمره هایی که یکیش مخصوصا، خیلی جالب نخواهد بود. حتی یکیش رو براش عمیقا نگرانم. فقط در وصف استادش شنیدم که نمیندازه و همین کافیه برام :| اما تا قبل این باورم نمیشد که اساتیدی هستن که با گذشت 3-4 هفته از امتحانا، هنوز نمره ها رو نمیزنن. دارم میبینم و حالا باورم شده. بعد چطوری از ما انتظار دارن که درس بخونیم وقتی خودشون یه امتحان تستی رو بعد سه هفته هنوز تصحیح نکردن؟ :|

 

*** دیگه چی میخواستم بگم؟ واسه ترم بعد ذوق دارم. هرچند که واقعا ترم ترسناکیه. 5 واحد آناتومی داریم. سه ساعت متوالی شنبه ها و 4 ساعت متوالی دیگه، دوشنبه ها. هر رزو هفته از ساعت 8 صبح کلاس دارم. اینش از همه دردناک تره. اینش یعنی هر روز تا پای انصراف و ترک تحصیل و خودکشی رفتن و برگشتن :| بس که تو خوابگاه ساعت 7 و نیم بیدار شدن سخته :( یه دردناکی دیگه ترم بعد هم اینه که با استاد شین نداریم. نمیدونین این بشر چقدر جذابه و چقدر استادی برازنده شه. هوف.

 

همینا. خیلی چیزا دلم میخواد بگم. منتها بالغ بر سه روزه که دارم این پستو مینویسم. حقیقتا خسته شدم. حوصله ندارم دوباره منتشرش نکنم و صبر کنم تا همه چی رو مرتب و منظم و درست و فکر شده بنویسم. دلم میخواد زودتر بذارمش. شما حرف بزنین. باهم حرف بزنیم. دلم تنگ شده براتون. :)


خب :) دیروز روز خیلی شلوغی بود برام. صبح کلاس داشتم و بعد از ظهر جزو کادر اجرایی جشن ویژه ولادت حضرت زهرا بودم. شب هم که برگشتم مثل جنازه افتادم و حقیقتا حتی یه ساعت وقت خالی بدون دغدغه ی سرحال نداشتم برای نوشتن موضوع دومین روز. به همین دلیل دومین و سومین موضوعات رو امشب منتشر میکنم دی:

 

 

دومین: چیزی رو بنویس که یه نفر درمورد خودت بهت گفته و هیچ وقت فراموشش نمیکنی.

مدتهاست میخوام در این مورد حرف بزنم. راستش من هیچ حرفی رو که کسی درموردم میزنه فراموش نمیکنم. نمیدونم چرا. شاید دلیلش اینه که دونستن نظرات دیگران درمورد خودم برام خیلی مهم و با ارزشه. من جزئیات رو خوب به خاطر میسپرم. یادم مونده که طاهره بهم گفت به نظرم یه کم غمگین میای. نسیم گفته بود شخصیت مستقل و محکمی داره. یادمه سال آخر دبیرستان شادی بهم گفته بود که حرفای متناقض و چیزای بدی پشت سرم شنیده ولی وقتی باهام برخورد کرده، دیده که اون حرفها درست نیستن. حرف بتول یادم مونده وقتی بهم میگفت که "ببین تو سرت خیلی تو کار خودته. رفتارت خیلی بزرگتر از سن و سالته. اصلا چیزی که باعث میشه بهت بیاد بزرگتر از اینی باشی که هستی، رفتارته." یادم مونده حرف محدثه که میگفت چرا اینقدر آرومی تو؟ یا حتی حرف زهرا و دریا که میخندیدن و میگفتن تو خیلی آب زیر کاهی. یه بار هم مهشاد و فرزانه میگفتن تو اولش خیلی آروم به نظر میای ولی کافیه یه نفر باهات نزدیکتر شه و بیشتر بشناستت اون وقته که متوجه میشه یه شخصیت شیطون زیر این پوسته ی آروم قایم کردی. خلاصه همه ی اینا هست و اینا، همه ش نیست. وقتی میاید خوابگاه باورتون نمیشه که چه دیدگاه های عجیب و جدیدی درمورد خودتون میشنوین. چیزهایی که تا الان نبوده و شما فکر میکردین یه چیزی کاملا برخلاف اونی هستین که اونا میگن. یادمه یه بار یه جایی میخوندم که شخصیت هر نفری چهار قسمت داره. یه بخش اونیه که خودش میدونه و بقیه هم میدونن. یه بخش رو خودت میدونی ولی بقیه نمیدونن. یه بخش رو خودت نمیدونی ولی بقیه میدونن. یه بخش هم هست که هیچ کس نمیدونه و نقطه ی کور شخصیته. آره خلاصه. به همین دلیله که شنیدن حرفهای دیگران درمورد خودم همیشه برام جذاب و مهم بوده.

 

سومین: سه تا از چیزهایی که آزارت میده رو بنویس.

1) دیدن رفتاهای خودبزرگ پندارانه ی دیگران منو به شدت عصبی میکنه. وقتی میبینم یه نفر که تو یه موضوعی هیچ تخصص و دانشی بالاتر از من نداره ولی میخواد نشون بده خیلی بیشتر از من میفهمه، واقعا احساس آزردگی و عصبانیت میکنم.

2) پنهان کاری اطرافیانی که من باهاشون صاف و صادقم هم خیلی رفتار اذیت کننده ایه برام. اصلا نمیتونم معنای پنهان کاری هایی که هیچ سودی هم ندارن رو بفهمم. چه پنهان کاری های خاله زنک طوری (مثل اون چیزی که تو همکلاسیهام هست:|) و چه پنهان کاری های مصلحتی اطرافیان، آزارم میدن.

3) رفتارهای غیرمسئولانه هم میتونن توی این لیست سه تایی قرار بگیرن. وقتی میبینم یه نفر که یه مسئولیتی داره، به درستی انجامش نمیده، عصبانی میشم و به هم میریزم.

 

 

 


 

امروز باید 5 جایی رو بنویسم که دوست دارم ببینمشون.

خب این سوال رو دو جور متفاوت میشه جواب داد. یکی جاهایی که دوست دارم ببینم و قابل دسترسی هستن. یکی جاهایی که دوست دارم ببینم و یا به این راحتی ها قابل دسترسی نیستن و یا اصلا وجود خارجی ندارن و صرفا فانتزی و رویایی ان.

من واسه این لیست، جاهایی که قبلا رفتم و دوست دارم دوباره برم رو حذف کردم.

 

1- هاگوارتز. بله، هاگوارتز. دیگه فکر کنم توضیح اضافه ای لازم نداره ولی خب کاش میشد واقعا :'(

2- یه کلبه وسط جنگل های شمال، یکی از فانتزی هایی بوده که همیشه تو ذهنم داشتم. میدونم ک غیرقابل دسترس نیست اما خب من تا حالا تجربه شو نداشتم. دلم میخواد یه همچین کلبه ای باشه، برم توش (البته قطعا تنهایی نه، چون از ترس سکته میکنم:|)، بارون بباره، پتو بپیچم دور خودم، یه لیوان گنده ی چای بذارم کنار دستم، یه کتاب قطور عاشقانه کلاسیک هم داشته باشم و یه شومینه که توش هیزمای واقعی بسوزن و گرمم کنن.

3- یکی از کشورهایی که خیلی دوست دارم ببینم، برزیله. جالبه که حتی نمیدونم چرا و چطور شده که این علاقه در من شکل گرفته ولی برزیل رو خیلی دوست دارم :)

4- دوست دارم یه بازدید علمی برم ناسا دی: به نظرم خیلی خفن میاد. اگه بهم اجازه بدن که یه دوری هم تو فضا بزنم، خوشحال میشم =)

5- به طور کلی، دوست دارم بزرگترین و باحال ترین کتابخونه ها و کتابفروشی های هر کشوری رو ببینم *_* بعضی وقتا یه عکسایی ازشون میبینم که واقعا باورم نمیشه همچین چیزایی رو بشر تونسته باشه بسازه :|

 

 

 

* این پست مدت ها بود پیش نویس باقی مونده بود. تجربه به من ثابت کرده من نمیتونم یه کاری رو به صورت یه روتین روزانه داشته باشم و خودم رو مجبور کنم بهش. این بود که به خودم اجازه دادم که این چالش رو به شیوه خودم پیش ببرم؛ هرچند که تمام فلسفه ش رو زیر سوال بردم. البته اون موقع که همچین اجازه ای به خودم دادم، این قول رو هم از خودم گرفتم که هر شب بنویسم؛ حالا این چالش نشد، هرچیز دیگه ای. به هرحال، اینطوری شدکه این همه فاصله افتاده بین این یکی و قبلیا و حتی شاید بعدیا.

** من آدمِ زیاد بیرون رفتن نیستم. یعنی همیشه کنج اتاقم و خونه، برام بهترین جای دنیا بوده. ولی دیگه آدمی هم نبودم که 10 روز، 20 روز، 30 روز از خونه نرم بیرون. حداقلش این بود که با همون شلوار گل گلی تو خونه ای مامان دوزم، روسری و چادرمو سر میکردم و با ماشین یه دوری تو شهر میزدیم دیگه. حداقل 4 تا آدم و 4 تا مغازه میدیدم. غر نمیزنما. فکر نمیکنم کسی به اندازه من از این اجبار خونه نشین شدن خوشحال باشه. فقط یه کمی دلم تنگ شده واسه همه جاهایی که باهاشون غریبه م و همه آدمایی که اصلا نمیشناسمشون. همین :)

*** تقریبا 70-80 درصد خونه تی تموم شده. خرسندم که اتاقم رو بالاخره یه ت اساسی دادم و نزدیک سه تا پلاستیک بزرگ زباله ازش خارج کردم :| به هرحال تقریبا دو سال بود که اینقدر عظیم و سر حوصله مرتبش نکرده بودم. از فردا میرم سراغ برنامه های فرح بخشی که برای این تعطیلات بزرگ داشتم :)

**** تا حالا سراغ نداشتم این حس رو که کنار مامان و بابا باشم ولی دلتنگشون باشم. آقا خب چیه این ویروس لعنتی؟

***** شوهر دوستم پرستاره. اعزام شده به گیلان. دختر کوپولوشون تازه دو ماهش شده و میخنده. میخنده که نه درواقع با تمام سلولاش ذوق میکنه وقتی براش شعر میخونی. من یه ماه پیش دیدمش. اون موقع فقط خواب بود. شکموی کوچولوی بداخلاقی بود که داشت مامانشو دیوونه میکرد :) الان ازش برام فیلم میفرسته. بیدارتره و با نمک تر و آدم دلش میخواد وقتی مامانش روشو میکنه اون ور، یواشکی لپاشو گاز بگیره. من حکم خاله شو دارم. دوست دارم برم پیششون. همش حس میکنم اگه ناقل باشم چی؟ بهش پیام میدم مراقب خودت و فندق کوچولوت باش. نمیتونم بیام ببینمت چون میترسم واقعا. پیام میده دعا کن شوهرم سالم برگرده. میدونید؟ من میگم دوست و شما میخونید دوست. ولی یه چیزی فراتر از این حرفاست؛ خیلی فراتر. در حد 8-9 سال رابطه عمیق، رفاقت، خواهری و حتی فراتر از همه ی اینا. میشه لطفا شما هم برای خانواده کوچولوی سه نفره شون دعا کنین؟


* ولی من میگم باید یک بار و برای همیشه یه قضیه ای رو با خودمون حل کنیم. اون قضیه هم اینه که آقا این سال جدید و عددی که داره سال به سال میره بالا، صرفا یه قرارداده بین خودمون که بفهمیم و بتونیم اندازه بگیریم که دقیقا چقدر از فلان موضوع گذشته یا چقدر تا فلان موضوع مونده و همین. این سالی که عوض میشه قرار نیست و اصلا در دایره اختیاراتش نیست که بتونه حال ما رو بهتر کنه یا داغونمون کنه. اصرار به اینکه "آره ایشالا فلان سال بیاد و بدبختی ما رو بشوره ببره" کلا یه چیز عجیبیه. چطور میتونیم از چیزی که خودمون خلقش کردیم انتظار داشته باشیم بیاد برای ما یه چیزی بزرگتر از خودش بسازه؟ اصلا در عقل نمیگنجه. فقط به یک دلیل میتونه برامون حائز اهمیت و "مبارک" باشه که ما بشینیم و ببینیم که چطور گذشت؟ چی شد که اونطور گذشت؟ بعدیش چطوری میتونه بگذره؟ و کلا یه کم حساب و کتاب کنیم با خودمون. به هرحال دیگه نهایتا یه چیزی تو همین مایه هاست و اگه میگیم مبارکه تهش داریم اینو به هم تبریک میگیم که یه واحدِ قراردادیمون از اول داره شروع میشه و ما میتونیم این یکی آجر رو قشنگتر و حرفه ای تر و بهتر بذاریم که البته این هم خودش مشروط به اینه که اصلا عمرمون یه همچین اجازه ای رو بهمون بده و همین.

 

** هرچند من یه جمله ای خوندم که خیلی به دلم نشست و این بود که یه جوری زندگی کنید که آخر سال، "گذروندن یه سال عالی" رو جشن بگیرید نه "اومدن سالی که اصلا نمیدونین قراره چطوری بگذره". آره خلاصه :)

 

*** حالا سال نوتون مبارک با همه این تفاسیر دی:

 

**** سال گذشتتون هم مبارک در ضمن (:

 

***** از کرونا بگم؟ اصلا جایی هست این روزا خبری از این ویروس لعنتی نباشه توش؟ خب نه. راستش جدیدا دارم میترسم. به خاطر خانواده م دارم میترسم. دیشب که هرچی فکر منفی تو دنیاست هجوم آورده بودن بهم و در کمال خودآزاری داشتم مریض شدن تک تک اعضای خانواده م رو تصور میکردم و تا تهش میرفتم و گریه میکردم. در حالیکه اونا تو خواب ناز بودن و خب. آره. مدت زیادیه که از این دست خودآزاری ها میکنم. این البته خیلی منافات داره با تصمیم های جدیدی که برای زندگی و رشد شخصیم گرفتم. از همه مهمتر اینه که این کار، یه کلیدواژه اساسی و جدید من رو به خطر میندازه. خب این وضعیت شاید عمیقا بهم بفهمونه که من نیاز به یه تراپیست دارم ولی من تا همینقدری که از رشته خودم و روانشناسی سردرآوردم، میدونم که عالی ترین و موثر ترین تراپیستی که هر نفر میتونه داشته باشه، خودشه و تا خودش نخواد و قدم اول رو برنداره، هیچ کس نمیتونه کمکش کنه.

 

****** باورم نمیشه ولی نوروز امسال دارم بیشتر از نوروز پارسال درس میخونم :| البته که فعلا فقط ویس گوش میدم و جزوه مینویسم و یه وقت بزرگ لازم دارم که بشینم و این همه عضله و عصب و فلان رو حفظ کنم. خیلی زیادن واقعا. فکر میکنم هیچ وقت نمیتونم حفظشون کنم. این وسط هی خودم رو شماتت میکنم که چرا ترم پیش اصلا اناتومی عمومی رو جدی نگرفتم و با یه نمره افتضاح پاسش کردم. در کل، ترم قبل ترمی بود که بهم ثابت کرد توی درسهای تحلیلی به بهترین شکل میتونم عمل کنم ولی خب درسای حفظی رو حتی اگه خوبم بخونم، باز بدتر از اون چیزی میشه که فکر میکنم. و نکته غمناک اینجاست که این ترم تقریبا هیچ درس تحلیلی ای نداریم و پوووووف. کدوم گروه عاقلی واسه ترم 2، 5  واحد آناتومی میذاره آخه؟ نکته ترسناک هم اونجاست که من به طور کلی روحیه ی رقابتی دارم و ترم قبل با اینکه معدلم بالای 19 شد اما نفر دوم کلاس شدم و میدونید؟ دلم نمیخواد که این ترم چیزی جز اول و دوم باشم و این بده؛ خیلی بد. چون در عن حال من میدونم تا زمانی که چیزی رو با این دلیل بخوام، بهش نمیرسم. زندگی اینو خیلی خوب بهم ثابت کرده متاسفانه.

 

******* در خِلال این غر زدن ها ولی بذارید بگم که برخلاف خیلی ها من این قرنطینه رو دوست دارم. نه اینکه بگم دلم نمیخواد برم بیرون و دلم تنگ نشده یا نگرفته؛ نه واقعا. ولی این خونه موندن و به خودم رسیدن و در عی حال تفریح کردن رو هم دوست دارم. در واقع، همونطوری که میدونید و یا نمیدونید، من اصولا آدمی ام که کنج خونه رو به همه جا ترجیح میدم.

 

******** راستی، فیدیبو کتابهای خوبی رو توی طرح 90 درصد تخفیفش گذاشته. من که دوسش داشتم. اگه خواستین برین ببینین :)

 

********* به طرز عجیبی علیرغم 30-40 تا فیلم درجه یک و باحالی که دارم، میل خاصی به فیلم دیدن ندارم. یعنی بعد از ظهرها میلم به درس خوندن بیشتره تا فیلم دیدن. به نظرم این از عوارض قرنطینه میتونه باشه :| وقت هایی هم که عزم فیلم میکنم، میشینم گزیده ای از هری پاتر رو میبینم.

 

********** تقریبا یک هفته مونده به سال نو، کانال نشریه فرهنگی و ادبی دانشگاه اطلاعیه زد که اگه دوست دارین، برامون مطلب یا شعرتونو بفرستید که تو بخش ویژه چاپ کنیم. البته چاپ که نه. چون کلا نشریه قرار بود به صورت فایل پی دی اف منتشر بشه. من هم یه یادداشت نوشتم و خب، هرچند که کلا نشریه نه مخاطب زیادی داره و نه خیلی خاص و متمایزه، اما ذوق کردم. من یکی از میلیونها قربانی جمله "حالا تو برو تجربی، بعد هرچی خواستی کنارش ادامه بده" هستم. حس کردم دارم یه چیزی رو کنار رشته م ادامه میدم. البته الان که خوب فکر میکنم نمیدونم باید از این خوشحال بود یا ناراحت.

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

موزیک دپ , دانلود آهنگ جدید Daniel ما خانم هاي شگفت انگيز هستيم دلنوشته های یک بیقرار Christy Adam فرش سجاده مسجد ؛ سجاده فرش محرابی ؛ قیمت فرش سجاده ای piremard به دنبال دانستن !گمنامم